هر سال با شروع غریبانه ی بهار
زل می زنم به پنجره ی خانه ی بهار
دیگر در این ولایت بی کوچه باغ نیست
یک سرو قد کشیده ی دیوانه ی بهار
آن روزها گذشت که در کوچه های ما
سر می گذاشت پنجره بر شانه ی بهار
می ایستاد مثل سپیدار در نماز
گلدان لب پریده به شکرانه ی بهار
این سال های تلخ چه بر ما گذشته است
خالی است مثل دست و دلم، لانه ی بهار
باران برگ می چکد از شانه های باغ
خشکیده خون تاک به پیمانه ی بهار
داریم می رسیم به پایان قصه ها
از ذهن کوچه پاک شد افسانه ی بهار
عبدالحسین انصاری
برچسب : نویسنده : dobaitee بازدید : 111